شناسهٔ خبر: 38353 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

گفتاری از هاشم آقاجری در نقد کتاب «ایران در بحران»/بخش نخست؛

واکاوی انحطاط صفویه از منظر اقتصادی

سیدهاشم آقاجری متی می‌گوید که تحلیل‌هایی که بر اساس تئوری توطئه هست را باید رد کرد و تاریخ را باید تحلیل علمی و تبیین دقیق بکنیم که حرف بسیار درستی است، اما واقعاً دیدگاه توطئه‌گرایانه در تاریخ صفویان مکتب مطرحی در صفویه‌شناسی است؟ تا آنجایی که من اطلاع دارم خیر، هیچ محقق جدی صفویان را بر اساس تئوری توطئه تحلیل نکرده است

فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: نشست نقد و بررسی کتاب «ایران در بحران: زوال صفویه و سقوط اصفهان» اثر «رودی متی» در پژوهشکده تاریخ اسلام برگزار شد. در این جلسه هاشم آقاجری، عطاء‌الله حسنی و مترجم کتاب حسن افشار حضور داشتند. متن زیر سخنان دکتر آقاجری در این نشست است.

 

اهمیت دوران صفویه

دوره‌ی صفویه در تاریخ ایران دوره‌ی خاصی است، از آنجایی که به تعبیر من این دوران مشخص‌کننده‌ی یک دوران تازه‌ای در چارچوب افق تاریخی ایران است -نه الزاماً از منظر کرونولوژیک و آمد و رفت سلسله‌ای-  شایسته‌ی توجه بیش از پیش است. حکومت صفوی با عمر بیش از ۲ قرن (حداقل ۲۳۰ سال) از نظر طول عمر طولانی‌ترین حکومت ایرانی تاریخ ایران دوران اسلامی است و سرآغازکننده‌ی آنچه که من به آن می‌گویم دوران جدید تاریخ ایران یعنی در حد فاصل دوران میانه و دوران معاصر ایران که به طور مشخص از مشروطه آغاز شد. ایران صفوی و حکومت صفوی به تعبیر من آخرین دوران شکوفایی ایران در چارچوب منطق تاریخ کلاسیک ایران است. تحلیل و ارزیابی موقعیت تاریخی صفوی که افق تاریخی ایران را پس از خود دگرگون می‌کند قابل مقایسه است با شیفت تاریخی که با سقوط ساسانیان و ورود اسلام به ایران اتفاق افتاد. در بحث فروپاشی صفویان به واسطه همین عمر طولانی و نمایندگی کردن ۳ قدرت بزرگ در جهان اسلام در کنار ۲ قدرت دیگر یعنی عثمانی و مغولان هند- برخی محققان را با یک نوع شگفت‌انگیزی روبه‌رو می‌کند ازجمله نویسنده‌ی کتاب فوق رودی متی؛ زیرا که برخلاف ظواهر پدیده که حاکی از نوعی ثبات و نوعی اقتدار است، در آغاز قرن ۱۸ میلادی در اثر شورش افاغنه سرنگون می شود. (همین جا قبل از ورود به بحث اصلی لازم است بیان کنم که متی به جای شورش از واژه حمله استفاده کرده که نادرست است. همچنین یک جا خارجی بودن آن را در گیومه می‌گذارد، اما هنوز این دیدگاه برای او تثبیت‌شده نبود، زیرا اگر افاغنه یکی از قبایل ایران باشند، تصرف اصفهان حمله نبود، شورش یکی از قبایل ایرانی علیه حکومت مرکزی و تصرف پایتخت توسط آن‌ها بود و این شگفتی‌ساز است و چون شگفتی‌ساز است تعبیر و تحلیل آن می‌تواند مشکل‌ساز باشد.)  اما این سرنوشت ویژه‌ی صفویان نیست، این شگفتی را در سقوط ساسانیان هم مشاهده می‌کنید؛ یعنی یک امپراتوری بزرگ که در مقابل امپراتوری بزرگ‌تر از خود (روم) مقاومت می‌کرد در مقابل مشتی عرب بادیه‌نشین بدوی بدون تجهیزات فروپاشید. حتی در مورد سقوط نظام پهلوی محققان درباره‌ی علت فروپاشی آن دچار نوعی اختلاف‌نظر هستند، برای اینکه در سال ۵۶ کسی انتظار سقوط پهلوی را نداشت. اتفاقاً کار محقق تاریخ این است که این شگفتی‌ها را که گاه می‌تواند بر اساس اندیشه‌های اسطوره‌ای بر نوعی نگاه غیرعلمی مبتنی بشود، این اسطوره‌زدایی‌ها و توهم‌زدایی‌ها را با آشکار کردن تاریخی بزداید.

دوران صفوی آخرین دوران شکوفایی ایران از جهات مختلف بر اساس و منطق کلاسیک ایران و دوران پس از صفوی بر اساس این منطق، دوران عقب‌گرد و واگشت و قهقراست. بااین‌حال اگر دوره‌ی صفوی را با توانمندی‌های بالفعلش با اروپای قرن ۱۶ مقایسه کنیم شاهد نوعی تعادل هستیم، اما نوعی تعادل که بالفعل است نه بالقوه واتفاقاً همین تعادل بالقوه است که تقدیر تاریخی صفویان بلکه کل تاریخ ایران پساصفوی را در مواجهه با غرب در مدار وابستگی و از دست رفتن استقلال اقتصادی سیاسی و حتی فرهنگی قرار می دهد. صفویان بالفعل با اروپا در تعادل بودند، به خاطر همین تعادل است که ما شگفتی‌های سیاحان را در این دوران می‌بینیم؛ اما صفویان تحول بالقوه‌ای را که نیاز بود برای خروج از چارچوب و منطق کلاسیک تاریخ ایران تا سرنوشت بعدی ایران که متأسفانه نگون‌بختی و بخت‌برگشتگی مضاعف شد، نداشتند. قرن هجدهم ایران حتی همچون دوران صفوی نیست، قرنی است به‌مراتب عقب‌تر، قرن فاجعه است. من بارها ایران قرن ۱۸ را به سیاه‌ترین دوران تاریخ ایران حتی سیاه‌تر از دوران مغول تعبیر کردم. اگر ما می‌توانستیم موقعیت صفوی خود را در قرن ۱۸ حفظ کنیم و وارد قرن ۱۹ شویم، به دلیل دو روند متفاوت و دو افق تاریخی متفاوت که در اروپا و ایران در جریان بود، نهایتاً ما در قرن ۱۹ به نوعی نابرابری و عدم توازن با اروپا می‌رسیدیم؛ نابخت‌یارتر اینکه ما حتی آن میراث را هم در قرن ۱۹ نداشتیم.

  قرن ۱۸ ما قرنی بود که در واقع ایران کاملاً افغانیزه شده بود (این اصطلاح را با توجه به شرایط افغانستان ۳۰-۴۰ سال پیش به کار می‌برم)؛ یعنی اگر شما بخواهید یک قرابتی پیدا کنید بین ایران قرن ۱۸ و شرایط عقب‌گرد و نه ایستایی و رکود، نگاه کنید به تاریخ چند دهه‌ی اخیر افغانستان؛ یعنی یک جامعه‌ی قبایلی که همه‌چیزش را جنگ قبیله‌ای تعیین می‌کند و این جنگ قبیله‌ای همه‌چیز را اعم از تجارت، اقتصاد، علم را به قهقرا می‌کشاند. جمعیت ایران در قرن ۱۸ چندین برابر کاهش پیدا می‌کند. شاخص جمعیت در تاریخ شاخص بسیار مهمی است چه از منظر تاریخ اقتصادی و چه از منظر تاریخ اجتماعی، چراکه رشد یا کاهش جمعیت در دوران مدرن منطق دیگری دارد و لزوماً کاهش جمعیت در دنیای مدرن به معنای قهقرا نیست بلکه نشان از پیشرفت بیش از حد است؛ اما در تاریخ پیشامدرن به خصوص در تاریخ ما که آمار ضعیف است، شاخص‌هایی مثل جمعیت می‌تواند گویا باشد، گویایی برای رشد اقتصادی، امنیت، مهاجرت و چیزهای بسیار دیگر.

 

نقدی بر کتاب ایران در بحران

رودی متی یکی از محققان مطرح و ارزشمند صفویه‌شناس است. البته این اولین بار نیست که در مورد سقوط صفویه کتاب نوشته می‌شود، همان‌طور که خود متی اشاره می‌کند کتاب لارنس لاکهارت دهه‌هاست که بر تحقیقات صفویه‌شناسی درباره‌ی سقوط صفویان سایه افکنده است؛ اما ویژگی کتاب متی این است که به‌واسطه‌ی این تحقیقات، او کار را از صفر شروع نکرده، برخی از آنچه در کتاب او آمده حاصل کار محققان دیگر است. من در مصاحبه‌ای از او خواندم که یک سال قبل از انقلاب به ایران آمد و می‌خواست از همان آغاز موضوع پایان‌نامه‌اش را در مورد ایران معاصر انتخاب کند، اما استاد راهنمای او نیکی کدی او را تشویق می‌کند به تحقیق در دوره‌ی صفویه بپردازد به دلیل اینکه او هلندی هست و آرشیو هلند از جهت دسترسی به اسناد صفوی غنی هست؛ او کارش را متمرکز می‌کند به نیمه‌ی دوم صفویه با تکیه بر اوضاع اقتصادی. او غیر از مقالاتی که دارد چندین کتاب خوب نوشت که منتظر ترجمه است؛ در طلب لذت که یکی از کارهای خوب در حوزه‌ی تاریخ اجتماعی و فرهنگی ایران است، تاریخ پولی ایران که با کمک فلور نوشت، کتابی که در مورد تاریخ مواد مخدر نوشت.

 بنابراین او محققی است که نظر دارد بر تاریخ اقتصادی ایران با تکیه بر نیمه‌ی دوم صفوی و این کتاب، کتابی است در مورد انحطاط صفویه. او خواسته یک قدم فراتر از لاکهارت بگذارد، خود او اشاره می‌کند که معمولاً محققان صفویه‌شناس بر جنبه‌های فکری و دینی و نقش تشیع و روحانیون و علما تأکید کردند و او خواسته سویه‌ی دیگر فرایند انحطاط را ببیند که سویه‌ی اقتصادی و اجتماعی است.

 چند اصطلاح است که اگر روشن نشود بحث در ابهام باقی می‌ماند: اول اصطلاح بحران است که معلوم نیست متی به چه تعبیری به کار برده است، او می‌گوید صفویان از آغاز در بحران بودند؛ او در بخشی از تحلیل و بر اساس تفکیک علل و عوامل مؤثر در انحطاط، علل و عوامل ساختاری را از علل و عوامل امکانی (کنشگرانه) جدا می‌کند، بحث ساختار و کنش هنوز بحث زنده‌ای در جامعه‌شناسی تاریخی است؛ در بخش تحلیل ساختاری ایشان نتیجه می‌گیرد که صفویان از ابتدا دچار بحران ساختاری بودند، اگر سلسله‌ای از آغاز دچار بحران باشد آیا در آن صورت برای تدوام دوونیم قرن ما دچار تحلیل به شدت فردگرایانه و نخبه‌گرایانه نمی‌شویم؟ چیزی که متی به شدت می‌خواهد با آن مخالفت کند و در این مخالفت طرح یک تحلیل در تاریخ صفویان یعنی توطئه مطرح می‌شود که چندان اعتبار تاریخی ندارد، غیر از آقای زاوش و برخی نویسندگان ژورنالیسیتی در ایران هیچ محقق صفوی تاکنون سقوط صفویان را با نظریه‌ی توطئه تبیین نکرده است.

ایشان می‌گوید که تحلیل‌هایی که بر اساس تئوری توطئه هست را باید رد کرد و تاریخ را باید تحلیل علمی و تبیین دقیق بکنیم که حرف بسیار درستی است، اما واقعاً دیدگاه توطئه‌گرایانه در تاریخ صفویان مکتب مطرحی در صفویه‌شناسی است؟ تا آنجایی که من اطلاع دارم خیر، هیچ محقق جدی صفویان را بر اساس تئوری توطئه تحلیل نکرده است، به غیر از چند نفر محقق سیاسی مثل زاوش یا مثلاً نیای نظریه‌ی توطئه( conspiracy theory ) محمود محمود که کل تاریخ جدید ما را دایی جان ناپلئونی نگاه می‌کنند. نهایتاً بحثی که هست این است که آیا عوامل خارجی در سقوط صفویان نقش داشته یا خیر؟ آقای متی نقش عوامل خارجی را به‌درستی می‌پذیرد، اما نه به این معنی که دولت‌هایی (مخصوصاً اروپا) در این سقوط نقش داشتند، هیچ محقق جدی تاکنون نگفته که اروپاییان نقشی در سقوط صفویان داشتند، اصلاً ایرانیان متحدان اروپاییان در مقابل عثمانی بودند.

برای تحلیل صفویه، دولت صفوی را باید در ۳ سطح تحلیل در نظر گرفت: ۱- دولت و نخبگان حاکم ۲- جامعه ۳- محیط پیرامونی یا بین‌المللی. آقای متی روابط و مناسبات جهانی و منطقه‌ای را در جاهایی در بحث نقره به آن اشاره می‌کند، البته قبل از او هم سایر محققان هم در مورد کاهش ورود نقره به ایران توجه کردند. نقره فلز گران‌بهایی بود که صفویان برای ضرب سکه به آن نیاز داشتند و چون ما معدن نقره نداشتیم از مبادلات خارجی تأمین می‌شد. در قرن هفدهم بحران نقره در سطح اقتصاد جهانی خاص ایران نبود، به همین دلیل صفویان تحت تأثیر کاهش ورود نقره به ایران از یک طرف و سیاست‌های نادرستی که توسط از جمله اعتمادالدوله، محمدبیک ارمنی و جدیدالاسلام اتخاذ شد موجب فرار نقره از ایران از طریق هند شد؛ یعنی سکه‌های خوب از طریق قاچاق از ایران خارج می‌شد و پول بد یعنی سکه‌ی مسی باقی می‌ماند. مسئله‌ی پول بارها در تاریخ ایران تکرار شد، از جمله آن در دوره‌ی ناصری بود (ماجراهای امین الضرب). شرایط منطقه‌ای و بین‌المللی قطعاً در ضعف صفویان تأثیر داشت، اما همان‌طور که متی گفت این انحطاط (البته مترجم زوال ترجمه کرده که ترجمه درستی نیست، زوال بیشتر انقراض و نابودی را تداعی می‌کند اما انحطاط یک پروسه سراشیبی را بیان می‌کند) از کی، چگونه و چرا شروع شد. تئوری توطئه که مردود است، تئوری اخلاقی هم بیشتر در نویسندگان کلاسیک پساصفوی مطرح می‌شود، مثلاً در کارهای مرعشی و گلستانه؛ ولی هیچ محقق علمی صفویه‌شناس بحث انحطاط صفویه را به بحث اخلاقی تقلیل نمی‌دهد. اگر بحث حرمسرا و عیاشی مطرح است به دلیل پیامدها و دلالت‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی است: در دوره‌ی شاه‌عباس اول کاخ‌سازی گسترش پیدا می‌کند؛ در دوره‌ی شاه‌سلیمان و شاه‌سلطان‌حسین تجملات، هزینه‌ی دولت را به شدت بالا می‌برد درحالی‌که این دولتی است که درآمدهایش به شدت کاهش پیدا کرده است؛ عدم توازن اقتصادی به دلیل هزینه‌ی بالا، اسراف و سیاست‌های نادرست ناشی از دیدگاه مذهبی عامل اصلی آن بود. اگر شاه‌سلطان‌حسین را با شاه‌عباس مقایسه کنید، شاه‌عباس بر اساس سیاست اقتصادی مشخصی که دارد، می‌خواهد از خروج پول و نقره از ایران جلوگیری کند و بدین‌ترتیب اقتصاد ایران تقویت شود و خزانه‌ی دربار خالی نشود، بنابراین توجه مردم را معطوف می‌کند به مشهد و عتبات مقدس در ایران. در زمان شاه‌عباس زیارت عتبات عراق تقریباً به صفر می‌رسد، اما در دوران شاه‌سلطان‌حسین و یا به تعبیری ملاحسین آن‌قدر عشق به عتبات تشدید می‌شود که راه مجدداً برای رفتن به کربلا و نجف باز می‌شود و همان تتمه پولی که در ایران بود به سرزمین عثمانی سرازیر می‌شود. بنابراین دلالت‌های اقتصادی و یا سیاسی آن کاراکتر موجب این انحطاط شد و الا دلالت‌های اخلاقی نمی‌توانست به طور مستقیم منجر به سقوط شود.

همچنین شرایط بین‌المللی به‌عنوان شرط نه مبنا تأثیرگذار بود، کمااینکه بخشی از مشکلات ایران بعد از فتح قسطنطنیه در اواخر قرن ۱۵ ناشی از عوض شدن تجارت جهانی بود؛ تا قبل از آن جاده‌ی ابریشمی وجود داشت که مسیر تجارت آن از مرزهای چین شروع می‌شد و تا اروپا می‌رفت و ایران یک نقش ترانزیتی داشت، نقشی که ایران همیشه در طول تاریخش داشت؛ یعنی قبل از اسلام این نقش را در حکومت ساسانی و هخامنشی می‌بینید و بعد از اسلام هم در دوره‌های مختلف، اما از اواخر قرن ۱۵ با سلطه‌ی عثمانی‌ها بر قسطنطنیه و مواجهه امپراتوری عثمانی با اروپا راه‌های زمینی تقریباً بسته می‌شود و بعد همین انگیزه‌ای می‌شود که اروپاییان برای دسترسی به شرق راه‌های جدیدی کشف بکنند؛ ایده‌ی هند، کشف هند و راه ‌آبی به هند که غیرمستقیم منجر به کشف امریکا هم شد باعث می‌شود مسیر تجارت خشکی منتقل بشود به مسیر تجارت آبی و اقیانوسی و در نتیجه ایران از این نظر در یک موقعیت ایزوله‌ای قرار می‌گیرد، این موقعیت ایزوله در وضعیت ایران تأثیر می‌گذارد.

متی در این کتاب نیمه‌ی اول صفوی را خیلی برنمی‌رسد و چون متخصص دوران دوم صفوی است در خصوص انحطاط صفوی تحلیلی می‌دهد که قابل مناقشه است. ما نباید دوران صفوی را بر اساس عوامل ساختاری و کارکردی ثابت تلقی کنیم، دوران صفوی از نظر ساختار حکومت، از نظر ایدئولوژی و فرهنگ سیاسی در تغییر است همچنان‌که از جهت اقتصادی و اجتماعی دوران در حال تغییری است. تغییر در تاریخ ایران وجود داشته، هرچند این تغییرات پارادایمیک نبود؛ یعنی تمام تغییراتی که ما در تاریخ ایران می‌بینیم تا پیش از مشروطیت، تغییرات درون پارادایمی است، اما به‌هرحال تغییر است؛ یعنی وضعیت ایران در دوره‌ی شاه‌اسماعیل (ساختار سیاسی رابطه‌ی شاه با نخبگان حاکم و مردم) متفاوت است با مثلاً شاه‌عباس یا شاه‌سلیمان و شاه‌سلطان‌حسین. بنابراین برای اینکه عوامل انحطاط را بفهمیم اتفاقاً باید نیمه‌ی اول را بفهمیم؛ در آن دوران اقتصاد و سیاست ایران ساختاری داشت که این ساختار احتیاجی به مرکزیت شاه و سرنوشت‌سازی موقعیت شاه برای کل سیستم نداشت، درست است که شاه مرشد کامل بود اما ساختار، ساختار چندمرکزی قبیله‌ای بود، ضمن اینکه یک ایدئولوژی کاملاً مبارز منجی‌گرایانه هم داشت و این باعث می‌شد در مقابل امپراتوری بزرگی مثل عثمانی با روش‌های خاص خودش مقاومت کند. ساختار متمرکز نبود قبایل قزلباش و قلمروهای مختلفی که آن‌ها داشتند نوعی ممالک محروسه (نوعی ساختار غیرمتمرکز) بود. متی می‌گوید این اصطلاح ممالک محروسه ارتباطی دارد با اندیشه‌ی مذهبی حکومت صفوی. اصلاً این‌چنین نیست، ممالک محروسه ارتباط دارد با ساختار قبیله‌ای چندمرکزی، «نوعی فدرالیزم»؛ یعنی قدرت نامتمرکزی که هر منطقه‌ای برای خود یک بیگلربیگی دارد، یک حاکم دارد، نه تنها ولایات بلکه حتی ایالات. در دوره‌ی صفویه ما در تقسیم‌بندی‌های اداری دو منطقه داشتیم یکی ولایات و دیگری ایالات. در ولایات مناطق سلسله‌های محلی ریشه‌دار قدیمی وجود داشتند و صفویان ناگزیر بودند قدرت محلی آن‌ها را به رسمیت بشناسند و به نوعی خودمختاری برای آن‌ها قائل باشند.

 غیر از این ولایات، ایالت‌ها بودند؛ ایالت‌ها بین قبایل قزلباش توزیع می‌شدند مثل استاجلوها، افشارها، شاملوها، تکلوها، قرمانلوها (مترجم فرهاد قرمانلو را به اشتباه قهرمانلو ترجمه کرده) این‌ها ضمن اینکه به حکومت مرکزی وفادار بودند به لحاظ اقتصادی و سیاسی نوعی خودگردانی داشتند و همین ساختار بود که حتی با وجود شاهان ضعیفی چون شاه‌محمد خدابنده یا شاه کودکی مثل طهماسب در دهه‌ی اول سلطنتش صفویان می‌توانستند در مقابل عثمانی به شیوه‌ها و تاکتیک‌های خاص خودشان مثل تاکتیک زمین سوخته، حمله و گریز و ... مقاومت بکنند، بنابراین فئودالیزم قزلباشی( البته فئودالیزم را در داخل گیومه می‌گذارم، چراکه به‌هیچ‌وجه منظورم فئودالیزم اروپایی نیست، بلکه نوعی زمین‌داری نظامی قبیله‌ای به اضافه‌ی یک ایدئولوژی دینامیک شیعی منجی‌گرایانه و صوفی بود) حاصل استثمار دهقانان بود (دهقانان در تاریخ ما از جمله صفویه یکی از فلاکت‌بارترین قشرهای اجتماعی تاریخ بودند، هرچند که شاردن می‌نویسد وضع دهقانان ایران به‌مراتب بهتر از وضع دهقانان فرانسه است، ضمن اینکه من فکر می‌کنم این داوری شاردن بیشتر در مورد روستاهای اطراف اصفهان و شهرهای مرفه و روستاهایی بود که به شهرهای اصلی نزدیک بود و الا روستاهای دور در وضع بسیار فلاکت‌باری به سر می‌بردند).  ارزش مازاد به خصوص تا قبل از شاه‌عباس عمدتاً حاصل استثمار دهقانان بود. تجارت ایران در نیمه‌ی اول دوره‌ی صفوی اندک بود، از دوره‌ی شاه‌عباس است که آگاهانه و مدبرانه ابریشم را تبدیل می‌کند به یک موتور محرکی برای رشد اقتصادی و تحول سیاسی و ساختاری در نظام دیوانی که در کتاب متی به آن اشاره شده است، این ساختار در نیمه‌ی اول مقاومت می‌کند و سقوط نمی‌کند؛ بنابراین چرا به تعبیر متی صفویه در بحران است؟ بحران با مشکل یا معضل متفاوت نیست؟ بحران اصطلاحی است که از پزشکی آمده، یعنی وضعیت جسمی آدمی که در حال مرگ است، به وضعیت پیشامرگ بحران گفته می‌شود، به هر مشکلی بحران گفته نمی‌شود، اگر بحران بود چگونه توانسته ۲۰۰ سال به مرگ منجر نشود، پس معلوم می‌شود بحران نبوده است. اینکه ما بخواهیم مشکلات طبیعی ایران (خشکی) و جغرافیای ایران را به‌عنوان بحران مطرح کنیم درست نیست، چراکه این مسائل همیشه بوده است -پس بفرمایید کل تاریخ ایران همیشه در بحران بود-. این یک موقعیتی است در ایران که مشترک و واحد بین همه‌ی حکومت‌ها بود، چه حکومت‌هایی که یک قرن حکومت کردند و چه حکومت‌هایی که یک دهه حکومت کردند، باید از بحران تعریف دقیق دهیم.

اتفاقاً مشکلی که صفویان پیدا می‌کنند نه پیامد مستقیم رفرم شاه‌عباس بلکه نتیجه‌ی عمل نکردن به الزامات ناشی از رفرم ساختاری شاه‌عباس است؛ در نیمه‌ی اول صفوی ما یک ساختاری داریم، در این ساختار شاه اگر نباشد بچه هم باشد، چند تا شاه هم باشد، به دلیل منافع مشترک، اعتقادات مشترک، دشمن مشترک کشور اداره می شود. شاه‌عباس این رفرم را کرد -از یک ساختار نامتمرکز قبیله‌ای شبه‌فدرالی وارد یک ساختار سلطانی شد؛ وقتی این تحول در دوره‌ی شاه‌عباس اتفاق می‌افتد ساختاری به وجود می‌آید که نقش نهاد سلطنت در آن تعیین‌کننده است، نقش شاه و تصمیمات شاه و شخصیت شاه در حفظ تعادل. متی به‌درستی می‌گوید که در اواخر دوره‌ی صفویه این تعادل به هم خورد. شاه عباس در این تعادلی که برقرار کرد همه‌ی نهادها و نیروها را سر جای خودشان نشانده بود، روحانیت سر جای خود، دیوانیان سر جای خود، نظامیان سر جای خود بودند؛ ولی وقتی این نهاد سلطنت خود موضوع منازعه و کشمکش می‌شود و نمی‌تواند اعمال اقتدار بکند و ساختار را در تعادل و توازن نگه دارد، آن موقع جنگ داخلی شروع می‌شود.

 در نوشته‌های متی یک تردیدی دیده می‌شود، او هنوز از تحلیل خود راضی نیست که بتواند جواب سؤال سقوط صفوی را بدهد، چون می‌گوید ما عثمانی‌ها را می‌بینیم، دائم شاه‌کشی وجود دارد، ینی‌چری‌ها شورش می‌کنند، یا هند را می‌بینیم که مشکلاتی دارد، اما شاهان صفوی را می‌بینیم که هیچ‌کدام از شاهانش بعد از شاه‌عباس کشته نشدند، هیچ‌گونه دسته‌بندی خونینی در دربار اتفاق نیفتاد و... پس ثبات داشته است؛ اما واقعاً ثبات نداشت به دلیل اینکه این جنگ پنهان بود، انحطاطی که هنوز بیرون نزده بود. من چند عامل مؤثر را بیان می‌کنم؛ یکی عامل سیاست و ساختار سیاسی و دیوان‌سالاری؛ رابطه‌ی مرکز و پیرامون و نخبگان صفوی، چه روحانی چه نظامی چه دیوانی و چه اقتصادی؛ عامل دیگر، اقتصاد و بحرانی شدن آن؛ اقتصاد صفوی در دوران شاه‌عباس در اوج شکوفایی است، شاه‌عباس حکومت صفوی را مستقر و متمرکز کرد. اینجا من اختلاف‌نظری با متی دارم او می‌گوید تا زمان شاه‌عباس دوم حکومت صفوی یک حکومت سیار بود و از زمان شاه‌عباس دوم به بعد ساکن شد. چرا ما باید حکومت شاه‌عباس را سیار بدانیم؟ پس نقش پایتختی اصفهان در این دوران چیست؟ شاه‌عباس شاه ایستاده‌ای بود، مرکزش و استقرارگاهش اصفهان بود، اما عنصر فعال و پویایی بود که دائم مناطق مختلف کشور را کنترل می‌کرد و حضور داشت همچون شاه‌سلطان‌حسین نبود که در دربار بنشیند و به قول مرعشی در کنار زنان حرمسرا باشد ولی این به این معنی نبود که حکومت شاه‌عباس سیار بود نهادهای دیوانی و سیاسی حکومت صفوی در اصفهان مرکزیت داشت.

 به‌هرحال، اقتصاد بعد از شاه‌عباس به خصوص بعد از شاه‌عباس دوم بحرانی شد. اگر مینورسکی (از کسانی که به گمان من نظریات او در باب انحطاط صفویه بعد از لاکهارت بسیار مهم است) می‌گوید که انحطاط بعد از شاه‌عباس شروع شد، به این معنا نیست که آن انحطاط نتیجه‌ی مستقیم اقدامات شاه‌عباس بود، زیرا که این رفرم و اصلاحات توانسته بود عمر حکومت صفوی را یک قرن طولانی‌تر کند، سیاست‌هایی که او در پیش گرفت یعنی تبدیل ممالک خصوصاً در جهت تمرکزگرایی؛ دولت متمرکز نیاز به درآمدهای مطمئن مستقیم داشت، در نتیجه بخشی از زمین‌ها را که شبه‌فئودالی بودند را گرفت و تبدیل به اراضی خاصه کرد و در اختیار نهاد سلطنت قرار داد؛ سپاه ثابت غلامان قوللرها را ایجاد کرد که به نظرم از ینی‌چری‌های عثمانی الگو گرفت و دیوان‌سالاری ایرانی را احیا کرد که در دوره‌ی اول نمی‌توانست احیا شود، چراکه اهل‌قلم و دیوانیان در مقابل نظامیان شمشیر به دست قزلباش موقعیتی نداشتند. به یک معنی سلطنت صفوی در دوره‌ی صفوی کاملاً ایرانیزه شد.

 من نمی‌فهمم آقای متی چرا می‌گوید حکومت صفوی ۲ میراث داشت یکی میراث مغولی و دیگری شیعی؛ آن میراث مغولی کجاست؟ حتی در دوره‌ی اول حکومت از آن طایفه اثری نیست. حکومت از آن مرشد کامل و شاه است، طایفه به‌عنوان متحدان و همراهان یعنی ائتلاف قبیله‌ای قزلباش از مزایای آن پیروزی برخوردار شدند. در هیچ متنی یک کلمه نیامده که حکومت از آن طوایف قزلباش است. اگر صحبت از قزلباش و قلمروهای قبیله‌ای می‌شود آن قبایل بعد از شاه است شریک شاه نیست. تابع و مطیع شاه است. به‌هرحال، شاه‌عباس تمرکزگرایی را پیشه کرد، این تمرکزگرایی ساختاری بود که یک نهاد و یک شخص در آن بسیار نقش تعیین‌کننده‌ای داشت، وقتی این شخص و این نهاد متزلزل شد همه‌چیز به هم ریخت، در نتیجه صفویان در مقابل شورش‌های داخلی آسیب‌پذیر شدند و دیگر نتوانستند امنیت را برقرار کنند، نتوانستند اقتصاد را سروسامان دهند، نتوانستند جلوی اعمال نفوذ روحانیون را بگیرند، نتوانستند جلوی خواجگان و تضاد رقابت درون حرمسرا را بگیرند؛ در نتیجه نتوانستند در مقابل شورش مقاومت کنند. شورش افغان ها اولین شورش نبود از دوره‌ی شاه‌عباس بلکه قبل از آن صفویان با شورش روبه‌رو بودند، شورش‌هایی بعضاً بسیار خطرناک مثل شورش نقطویان، غریب‌شاه گیلانی؛ ولی توانسته بودند این شورش‌ها را سرکوب کنند. در نیمه‌ی دوم هم با این شورش‌ها روبه‌رو بودند، هم شورش‌های قبیله‌ای و هم روستایی و شهری؛ ولی دیگر قادر به کنترل نبودند. نخبگان حاکم هم انگیزه‌ای نداشتند، یعنی تضاد میان نخبگان (جنگ قدرت و ثروت) مانع از این می‌شد که آن‌ها بتوانند متحد عمل کنند. برای سرکوب شورش‌ها شما وضع اواخر شاه‌سلطان‌حسین را نگاه کنید حتی در منابع آن دوره همه‌ی این‌ها وجود دارد.

ما وقتی فرایند انحطاط را دقیق مطالعه می‌کنیم واقعاً دچار شگفتی نمی‌شویم، همان‌طور که شاردن دچار شگفتی نشده بود، او یک پیش‌بینی‌کننده‌ی بسیار باهوش بود، او در سفرنامه‌اش می‌گوید شرایطی که من در ایران می‌بینم شرایطی است که آینده‌ی صفوی را به زیر سؤال می‌برد، این حکومت با این وضعیت راه زوال و نابودی را طی می‌کند. علائم و نشانه‌های زوال آشکار شده بود، اگرچه این به‌صورتی‌که در عثمانی یا مغولان هند اتفاق افتاده نبود به معنای ناگهانی بودن سقوط صفویان نیست. صفویان در نیمه‌ی دوم به خصوص بعد از شاه‌عباس دوم چون شاه‌صفی و شاه‌عباس دوم تا حدودی موقعیت نهاد سلطنت را تحکیم کردند، ولی بعد از شاه‌عباس دوم، شاه‌سلیمان و شاه‌سلطان‌حسین (از ۱۰۷۷ هجری به بعد) این زوال آشکار می‌شود؛ دیگر وضعیت شاه را مسخره می‌کنند به او شاه‌سلطان‌حسین یاخشیدور لقب می‌دهند، برای او شعر می‌سازند و مسخره‌اش می‌کنند، یعنی شاه این‌قدر ضعیف شده که دیگر محلی از اعراب ندارد.

 لذا سیستم یک فرایند انحطاط را طی کرد، درست مثل عصای سلیمان (سلیمان رو عصایش تکیه داده بود و درباریان او فکر می‌کردند او زنده است درحالی‌که سلیمان مرده بود، فقط منتظر بود موریانه از درون این عصا را بخورد و عصا بشکند و سلیمان بیفتد تا مشخص شود که سلیمان مرده است). سقوط صفویان یک امر خارق‌العاده و شگفت‌انگیز نیست که متوسل شویم به تحلیل‌های متافیزیکی یا توطئه‌آمیز که در تاریخ ما کم نبوده، مخصوصاً تحلیل‌های متافیزیکی؛ مثلاً می‌گویند چه شد که مغولان آمدند و آن فاجعه به بار آمد؟ شیخ نجم‌الدین کبرا و صوفیه می‌گویند برای اینکه سلطان‌ محمد خوارزمشاه یا مادرش دل فلان صوفی را شکست.

نظر شما